نوشته شده توسط: شهید کاظمی
اقرا باسم ربک الذی خلق...
بخوان!
ـ محمد درهراسی و هم آلود به اطراف نگریست! صدا دوباره گفت:بخوان!
ـ این بار محمد بابیم و تردید گفت: من خواندن نمی دانم.
صدا پاسخ داد:
ـ بخوان به نام پروردگارت که بیافرید، آدمی را از لخته خونی آفرید، بخوان و پروردگار تو را ارجمندترین است، همو که با قلم آموخت، و به آدمی آنچه را که نمی دانست بیاموخت.........
و او هر چه را که فرشته وحی خوانده بود باز خواند.
ـ هنگامی که از غار پایین می آمد زیر بار عظیم نبوت و خاتمیت، به جذبه الوهی عشق بر خود می لرزید از این رو وقتی به خانه رسید به خدیجه که از دیر آمدن او سخت دلواپس شده بود گفت:
ـ مرا بپوشان، احساس خستگی و سرما می کنم!